قسمت سوم ماه نو

وبلاگ طرفداران خون اشام برمیخیزد

فصل سوم
"پایان"

صبح احساس بسیار بدی داشتم .خوب نخوابیده بودم. بازویم می سوخت و سرم درد می کرد. به نظر می رسید که اضطراب و دل شوره رفته رفته کوبش ضربان سرم را افزایش می داد.
ادوارد مثل همیشه در مدرسه منتظرم بود اما چهره اش هنوز هم درهم بود. در عمق چشم هایش چیزی نهفته بود که من هنوز در مورد ان مطمئن نبودم... و این موضوع باعث وحشم می شد. نمی خواستم موضوع شب گذشته را پیش بکشم اما مطمئن نبوئم که اجتناب از ان موضوع وضع را خراب تر نکند.
به ردوغ گفتم: (( عالیه.)) و در همان حال صدای بسته شدن در اتومبیل در گوشم تنین انداز شد.
در سکوت راه افتادیم و او برای همگانی با من طول گام هایش را کوتاه می کرد.
چیز های زیادی بود که می خواستم از او بپرسم. اما برای پرسیدن بیش تر ان سوال ها باید منتظر الیس می ماندم:امروز صبح حال جاسپر چه طور بود؟ بعد از امدن من چه حرف هایی بین ان ها ردو بدل شده بود؟ رزالی چه گفته بود؟ و مهمتر از همه این که پیش بینی الیس با استفاده از توانایی خاص او برای دیدن تصاویر عجیب و ناقص از اینده چه بود؟ ایا می دانست ادوارد در چه فکری است؟ چرا او تا این حد غمگین شده بود؟ ایا دلیل خاصی برای ترس های بی پایه و ااسس که نمی توانستم از شر انها خلاص شوم وجود داشت؟
صبح ان روز به ارامی سپری شد. برای دیدن الیس بی قرار بودم گرچه با بودن ادوارد در انجا نمی توانستم با او صحبت کنم. ادوارد ساکت و تودار بود گاهی از من در مورد بازویم می پرسید و من دروغ می گفتم.
الیس اغلب زود تر از ما به ناهار می رسید. او نمی توانست خودش را با ادم کندی مثل من هماهنگ کند. اما امروز برخلاف همیشه که باسینی غذای دست نخورده ای در انجا منتظر می ماند پشت میز دیده نمی شد.
ادوارد چیزی در مورد غیبت او نگفت. با خودم فکر کردم که شاید کلاس الیس هنوز تمام نشده است- تا این که بن و کانر را دیدم که در کلاس فرانسه ساعت چهارم با الیس هم کلاس بودند.
با نگرانی از ادوارد پرسیدم: ((الیس کجاست؟))
او به تکه ای گرانولا که اهسته بین انگشت هایش فشار می داد نگاه کرد و گفت: ((اون پیش جاسپر مونده.))
((حال جاسپر خوبه؟))
((مدتیه که از پیش ما رفته.))
((چی ؟ کجا؟))
ادوارد شانه ای بالا انداخت و گفت: ((جای خاصی نرفته.))
با ناامیدی گفتم: (( و الیس هم با اون رفته.)) معلوم بود که اگر جاسپر به کمک او احتیاج داشت الیس به سراغش می رفت.
((اره اون تا مدتی به اینجا برنمی گرده داشت سعی می کرد جاسپر رو متقاعد کنه که به دنالی بره.))
دنالی جایی بود که گروه منحصر به فرد دیگری از خون اشام ها که شبیه به خانواده ی ادوارد بودند در انجا زندگی می کردند. تانیا و خانواده او. گهگاهی چیزهایی درباره ی انها شنیده بودم. زمستان گذشته که ورود من به فورکس اوضاع را برای ادوارد دشوار کرده بود او به سراغ ان خانواده رفته بود. لورنت هم متمدن ترین عضو فرقه ی کوچک جیمز بود به جای این که در کنار جیمز بماند و با کالن ها درگیر شود به انجا رفته بود منطقی بود که الیس از جاسپر بخواهد که او هم به انجا برود.
اب دهانم را فرو بردم و سعی کردم گرفتگی راه گلویم را برطرف کنم احساس عذاب وجدان باعث شد سرم خم شود و شانه هایم فرو بیفتد. من انها را از خانه ی خودشان اواره کرده بودم درست مثل رزالی و امت. من در حکم طاعون بودم.
ادوارد با نگرانی پرسید: (( زخم بازوت تورو ناراحت می کنه؟ ))
با بیزاری زیر لب گفتم: (( بازوی بی خاصیت من چه اهمیتی داره؟))
او جواب نداد و من سرم را روی میز گذاشتم.
تا پایان روز سکوت رفته رفته بی معنی می شد. من نمی خواستم سکوت را بشکنم اما به نظر می رسید که اگر می خواستم او با من سخن بگوید چاره ای جز این نداشتم.
وقتی که در سکوت کنارهم به طرف اتومبیل من می رفتیم گفتم: (( امشب دیر می رم خونه.))
از این که متعجب به نظر می امد خشنود ودم گفتم: (( باید برم سر کار. من باید برای تعطیل کردن دیروز با خانم نیوتون صحبت می کردم.))
او زیر لب گفت: ((اوه.))
انتظار داشتم او بخندد یا لبخند بزند یا به نحوی در مقابل حرف های من واکنش نشان دهد.
او با بی تفاوتی گفتت: (( بسیار خوب.))
در اتومبیل را برای من بست. بعد برگشت و با گام های ظریفی به طرف اتومبیلش رفت.
قبل از این که وحشت به طور کامل بر وجودم غالب شود از محوطه ی پارکینگ بیرون امدم. اما تا موقعی که به فروشگاه نیوتون برسم حسابی به نفس نفس افتاده بودم.
با خودم فکر کردم که ادوارد به زمان احتیاج داشت. او می توانست بر این بحران غلبه کند. شاید او برای این غمگین بود که اعضای خانواده اش در حال ناپدید شدن بودند. اما الیس و جاسپر به زودی برمی گشتند. همین طور رزالی و امت. اگر لازم می شد من حاضر بودم از خانه ی بزرگ سفیدی که در کنار رودخانه بود دوری کنم. دیگر هیچ وقت پایم را به انجا نمی گذاشتم. اهمیتی نداشت می توانستم الیس را در مدرسه ببینم. او سرانجام مجبور می شد به دبیرستان باز گردد. به هر حال او همیشه رفتار خوبی با من داشت. او نمی توانست با دور ماندن از خانواده احساسات کارلیسل را جریحه دار کند.
بدون شک می توانستم به طور منظم به طور منظم برای دیدن کارلیسل به اوژانس بروم.
در هر صورت ان چه شب گذشته روی داده بود اهمیتی نداشت. اتفاق مهمی نیفتاده بود. این سرنوشت من بود. به خصوص در مقایسه با بهار گذشته اتفاق دیشب بی اهمیت به نظر می امد. بهار گذشته قبل از ان که ادوارد از راه برسد و شر جیمز را از سر من کم کند یک پایم شکسته بود و چیزی نمانده بود در اثر خون ریزی شدید بمیرم- و ادوارد هفته های متمادی را در بیمارستان با روحیه ای به مراتب بهتر از حالا سپری کرده بود. شاید دلیل اندوه او این بود که این بار باید در مقابل یک دوست یا یک برادر از من دفاع می کرد.
شاید به جایی این که خانواده اش پراکنده شوند بهتر بود او مرا به جای دیگری ببرد. وقتی تنهایی بی وقفه ام را با فکر کردن به این چیز ها سپری کرده ام افسردگی ام تا حدی کاهش یافت. اگر ادوارد فقط می توانست اخرین سال دبیرستان را به اخر برساند چارلی دیگر نمی توانست اعتراضی داشته باشد. می توانستیم با هم به دانشگاه برویم یا وانمود کنیم که این کار را کرده ایم همان کاری که رزالی و امت امسال در حال انجام ان بودند. بی تردید ادوارد می توانست یک سال صبر کند. برای یک موجود فنا ناپذیر یک سال چه اهمیتی دارد؟ حتی برای من هم مدت زیادی نبود.
توانستم با خودگویی ارامش لازم برای پیاده شدن از اتومبیل و رفقن به طرف فروشگاه را به دست اورم. امروز قرار بود مایک نیوتون در این جا من را کلافه کند. وقتی که وارد فروشگاه شدم او به من لبخند زد و برایم دست تکان داد. جلیقه ام را محکم گرفتم و سرم را با حال مبهمی به طرف او تکان دادم. من هنوز در حال تجسم سناریو هایی خوشایندی بودم که در انها من و ادوارد به جاهای هیجان انگیز مختلفی فرار می کردیم.
مایک خیال بافی من را برهم زد و گفت: (( روز تولدت چه طور بود؟))
زیر لب گفتم: ((اه خوشحالم که گذشت.))
زمان به کندی می گذشت. می خواستم دوباره ادوارد را ببینم و امیدوار بودم که تا ملاقات بعدی ام با او تا حد زیادی با موضوع کنار امده باشد. صرف نظر از این که اصل موضوع چه می تواند باشد. بارها به خودم گفتم :" چیز مهمی نیست. همه چیز به حالت عادی برمیگرده"
وقتی به خیابانی که خانه ی چارلی در ان قرار داشت پیچیدم و اتومبیل نقره ای رنگ ادوارد را در انجا دیدم احساس اسودگی شدید و هیجان انگیزی به من دست داد. اما در کل از این که چنین وضعی پیش امده بود عمیقا ناراحت بودم.
با عجله به طف در جلویی رفتم و قبل از این که کاملا وارد خانه شوم صدا زدم: ((پدر؟ادوارد؟))
همچنان که انها را صدا می زدم موسیقی اشنایی را از مرکز ورزشی ای اس پی ان شنیدم که از اتاق نشیمن می امد. چارلی گفت: ((من اینجام.))
بارانی ام را به میخ چوبی اویزان کردم و با عجله به طرف اتاق نشیمن رفتم.
ادوارد روی صندلی راحتی و پدرم روی کاناپه نشسته بود چشم های هردویشان به تلویزیون دوخته شده بود. چنین تمرکزی در مورد پدر من عادی بود اما در مورد ادوارد نه.
با صدای خسته ای گفتم: ((سلام.))
پدرم بی انکه چشم هایش را از صفحه ی تلویزون بردارد جواب داد: ((سلام بلا. ما همین حالا پیتزای سرد خوردیم. فکر می کنم هنوز رو میز باشه.))
((باشه.))
در استانه ی در منتظر ماندم. سرانجام ادوارد با لبخند مودبانه ای به من نگاه کرد و با لحن اطمینان بخشی گفت: ((من منتظر می مونم.))
بعد از گفتن این حرف چشم هایش دوباره به طرف تلویزیون بر گشت.
یک دقیده ی دیگر با حیرت به ادوارد خیره شدم. به نظر نمی رسید که هیچ کدام از انها متوجه من باشند احساس کرمسینه ام از چیزی انباشته می شود. شاید وحشت بود. به طرف اشپزخانه دویدم.
پیتزا هیچ جاذبه ای برای من نداشت. روی صندلی خودم نشستم زانو هایم را بالا اوردم . و بازو هایم را دور انها پیچیدم. مشکلی وجود داشت مشکلی بزرگتر از انچه تصور کرده بودم. صدای خنده و شوخی از تلویزیون به گوش می رسید.
سعی کردم با دلیل و منطق بر خودم مسلط باشم. بدیاتفاق بیفتد چه بود؟ به خودم لرزیدم. بدون شک این پرسش خوبی نبود. نفس کشیدن برایم دشوار شده بود.
دوباره با خود اندیشیدم: "بسیار خوب بدترین چیزی که من می تونم تحمل کنم چیه؟ " اما از این پرسش هم زیاد خوشم نمی امد. اما به هر حال احتمالاتی را که ان روز به ذهنم خطور کرده بود مرور کردم.
دور ماندن از خانواده ی ادوارد. البته ادوراد نمی توانست انتظار داشته باشد که این موضوع شامل الیس هم بشود. اما اگر جاسپر از نزدیک شدن به من منع شده بود بدون شک محدودیت من برای دیدن الیس کمتر می شد.سرم را تکان دادم- می توانستم با این وضع کنار بیایم.
رفتن ادوراد از انجا. شاید ادوارد نمی خواست تا پایان سال تحصیلی صبر کند شاید او قصد داشت همان موقع این کار را بکند. روی میز و در جلوی من هدیه های روز تولدم از طرف چارلی و رنی همان جایی بودند که من گذاشته بودم. دوربینی که چارلی خریده بود و من نتوانسته بودم از ان در اتاق نشیمن کالن استفاده کنم.
جلد زیبای البومی را که مادرم برایم فرستاده بود لمس کردم و اهی کشیدم. به یاد رنی افتادم. دوری اجباری از او فکر جدایی دائمی از او را اسان تر نمی کرد. چارلی هم در اینجا تنهای تنها ماند تنها و بی کس. هردوی انها به شدت از من ازرده می شدند...

مگر قرار نبود ما برگردیم؟ البته که قرار بود به انها سربزنیم. مگرنه؟
اما درمورد پاسخ این پرسش یقین نداشتم.
گونه ام را به زانویم تکیه دادم و به نشانه های فیزیکی عشق دیرین والدینم خیره شدم. می دانستم مسیری را که برا زندگی ام انتخواب کرده بودم دشوار بود. صرف نظر از همه چیز، نمی توانستم به بدترین اتفاق ممکن نیاندیشم- بدترین اتفاقی مه می توانستم ان را تحمل کنم.
دوباره دستم را روی البوم کشیدم و جلد ان را گشودم. گوشه های فلزی کوچکی روی صفحه ی البوم چسبانده شده بود تا اولینعکس را نگه دارد. فکری به ذهنم خطور کرد که زیاد بد نبود. می توانستم بخشی از زندگی ام را در این البوم ثبت کنم. تمایل شدیدی برای شروع این کار در خودم حس کردم. شاید دیگر قرار نبود مدت زیادی در فورکس بمانم.
با بند مچی ردوربین بازی می کردم و به اولین تصویری که قرار بود روی حلقه ی فیلم نقش ببندد اندیشیدم. ایا ممکن بود اولین تصویر شباهت زیادی به شکل سوژه داشته باشد؟ شک داشتم. اما به نظر نمی رسید که او از خالی بودن ان نگران باشد. با خودم خندیدم و به یاد خنده ی شب گذشته ی او که حاکی از خاطر اسوده اش بود افتادم. لبخند بر لبانم خشکید. چیزهای زیادی عوض شده بود بسیار ناگهانی. این فکر باعث شد که کمی احساس سرگیجه بکنم مثل این بود که روی لبه ی جایی مثل پرتگاه بسیار مرتفع ایستاده باشم.
دیگر نمی خواستم به ان موضوع فکر کنم. دوربین را برداشتم و از پله ها بالا رفتم. واقعیت این بود که اتاق من در طول هفده سالی که مادرم از این خانه رفته بود تغییر زیادی نکرده بود. دیوار ها هنوز به رنگ ابی روشن بودند و همان پرده های توری زرد رنگ پنجره هارا پوشانده بودند. حالا به جای تخت نوزاد یک تخت بزرگ در اتاق بود اما می شد لحافی را که مادربزرگ به عنوان هدیه به من داده بود و ان را به طور نامرتبی روی تختم کشیده بودم تشخیص داد.
بی هیچ فکری عکسی از اتاقم گرفتم. دیگر کار زیادی نبود که بخواهم ان شب انجام دهم. بیرون از خانه هوا بیش ار حد تاریک شده بود. احساس عجیبی رفته رفته در وجودم قوت می گرفت و حالا دیگر کمابیش به یک وسواس فکری تبدیل شده بود. می خواستم قبل از ان که مجبور به ترک فرکس بشوم هچیزی را که به ان مربوط می شد در البومم ثبت کنم.
تغییر در راه بود می توانستم ان را حس کنم. البته حس خوشایندی نبود حداقل نه در وقت که زندگی بروفق مرادم بود.
بی انکه عجله ای داشته باشم از پله ها پائین رفتم. دوربین در دستم بود و درحالی که به نگاه عجیب ادوارد می اندیشیدم سعی داشتم بهروده ی بزرگم که به جان روده ی کوچکم افتاده بود توجهی نکنم.
این حالت او موقت بود شاید نگران بود که اگر از من بخواهد با او فورکس را ترک کنم ناراحت شوم. می توانستم بدون این که در کار دخالت کنم برای انجام این کار به او کمک کنم. خودم را برای دخواست او اماده کرده بودم.
وقتی که به ارامی به دیوار تکیه می کردم دورن را اماده کرده بودم. می دانستم که شانسی برای غافلگیر کردن ادوارد ندارم اما او سرش را بالا نیاورد. چیز سردی درون معده ام پیچ خورد و من کمی به خود لرزیدم. اعتنایی نکردم و عکس گرفتم.
بعد هردوی انها به من نگاه کردند. چارلی اخم کرده بود و چهره ی ادوارد صاف و بی حالت بود.
چارلی با ناراحتی پرسید: ((بلا!چی کار داری می کنی؟))
گفتم: ((اوه سخت نگیر.))بعد با لبخندی ساختگی به طرف چارلی رفتم و جلوی کاناپه روی زمین نشستم و ادامه دادم: ((می دونی که مامان خیلی زود تلفن می کنه تا مطمئن بشه من از هدیه های روز تولدم استفاده می کنم یا نه. قبل از این که احساسات اون جریحه دار بشه باید دست به کار بشم.))
چارلی غرولندکنان پرسید: ((چرا از من عکس می گیری؟!!
با لحن شادی گفتم:(( چون تو خیلی خوشتیپ هستی و چون خودت این دوربین رو برای من خریدی مجبوری یکی از سوژه های عکس من باشی.))
چارلی زیر لب چیز نامفهومی گفت.
با بی تفاوتی تحسین برانگیزی گفتم: (( هی ادورارد. بیا یه عکس از من و پدرم بگیر.))
دورربین را به طرف ادوارد انداختم و با دقت نگاهم را از چشم های او دزدیدم و بعد کنار لبه ی کاناپه نزدیک صورت چارلی زانو زدم چارلی اهی کشید.
ادوارد زیر لب گفت: (( بلا تو باید لبخند بزنی.))
نهایت سعی خودم را کردم و بعد دوربین فلاش زد.
چارلی پیشنهاد کرد: ((بذارین یه عکس از شما بگیرم بچه ها.)) می دانستم که او فقط سعی داشت که خودش جلوی دوربین قرار نگیرد.
ادوارد ایستاد و دوربین را با حرکت نرمی به طرف چارلی انداخت.
رفتم تا کنار ادوارد بایستم.اماده شدن برای عکس گرفتن به نظرم رسمی و عجیب می امد. ادورا یک دستش را با ملایمت روی شانه ی من گذاشت و من بازویم را محکم دور کمر او پیچیدم. می خواستم به صورت او نگاه کنم اما جرئت این کار را نداشتم.
چارلی دوباره به من یارداوری کرد: ((لبخند بزن بلا.))
نفس عمیقی کشیدم و لبخند زدم. نور فلاش چشمم را خیره کرد.
بعد چارلی گفت: ((برای امشب عکس گرفتن دیگه کافیه.)) بعد دوربین را لای بالشتک های روی کاناپه انداخت و خودش هم روی انها افتاد و ادامه داد: (( مجبور نیستین یه حلقه ی فیلم رو همین امشب تموم کنین.))
ادوراد دستش را از روی شانه ی من برداشت و خودش را هم از حلقه ی بازوی من رهانید و دوباره روی صندلی راحتی نشست.
کمی مکث کردم و بعد دوباره به طرف کاناپه رفتم. ناگهان از این که مبادا دستهایم به لرزه بیفتد وحشت کردم. دست هایم را روی شکمم گذاشتم تا ان را ارام کنم. بعد چانه ام را هم روی زانوهایم گذاشتم و چشم هایم را به صفحه تلویزیون که جلویم بود دوختم اما چیزی نمی دیدم.
وقتی که برنامه به پایان رسید من حتی یک سانتی متر هم از جایم تکان نخورده بودم. از گوشه ی چشم ادورا را دیدم که از جا بلند شد.
او گفت: ((دیگه بهتره برم خونه.))
چارلی بی لنکه نگاهش را از اگهی تلویزیون بگیر گفت: ((میبینمت.))
به زحن بلند شدم و روی پاهایم ایستادم-از بس بی حرکت نشسته بودم بدنم خشک شده بود- و ادورا را تادر خانه همراهی کردم. او مستقیما به طرف اتوموبیلش رفت و سوار شد و از انجا رفت. من هنوز بی هیچ حرکتی جلوی در ایستادهر بودم. متوجه نشده بودم که بابان می بارید. همانجا ایستادم اما نمی دانستم منتظر چه چیزی بودم تا این که در خانه پشت سرمن باز شد.
چارلی از دیدن من که تنها و خیس از باران در انجا ایستاده بودم. حیرت زده شد و پرسید: ((بلا چی کار داری میکنی؟))
((هیچی.))برگشتم و سلانه سلانه وارد خانه شدم.
شبی طولانی بود که برای من ارامش چندانی به همراه نداشت.
همین که نور ضعیفی پشت پنجره اتاقم دیدم از جا بلند شدم. بی اختیار برای رفتن به مدرسه لباس پوشیدم و منتظر شدم تا درخشش افتاب را از پشت ابرها ببینم. وقتی صبحانه ام را تمام کردم به این نتیجه رسیدم که هوا برای گرفتن عکس به اندازه ی کافی روشن است. ابتدا از اتوموبیلم و بعد از نمای خانه ی چارلی عکی گرفتم. بعد برگشتم و زا جنگلی که از کنار خانه ی چارلی شروع می شد نیز چند عکس گرفتم. جالب این که جنگل دیگر چندان ترسناک به نظر نمیرسید.یادم امد که ممکن بوددلم برا این جنگل تنگ شود-برای سبزی ان... برای جاودانگی و قدمتش...برای راز های بیشه هایش. برای همه چیزها.
قبل از این که راه بیفتم دوربین را درون کیف مدرسه ام گذاشتم. سعی کردم فکرم را از ناکامی ظاهری ادوارد برای گذر از وضعیت موجود دور کنم و در عوض ذهنم را روی پروژه ی جدیدم متمرکز نمایم.
حالا علاوه بر ترس بی قراری هم وجودم را فرا گرفته بود. این وضعیت تا چه وقت قرار بود ادامه داشته باشد؟
تمام صبح این وضعیت ادامه داشت. ادوراد در سکوت کنار من راه می رفت و به نظر نمی رسید کهاصلا به من نگاه کند.سعی کردم توجه ام را معطوف کلاسهایم بکنم اما حتی کلاس ادبیات انگلیسی هم نتوانست ذهنم را متمرکز نماید. قبل از این که متوجه شوم اقای برتی من را مخاطب قرار داده بود. او مجبور شده بود دو بار سوالش را در مورد لیدی کاپولت تکرار کند. ادوارد جواب صحیح را در گوش من زمزمه کرد و بعد دوباره بی اعتناییش را به من را از سر گرفت.
هنگام ناهار سکوت ادامه یافت. احساس می کردم که ممکن است در لحظه ای شروع به جیغ کشیدن بکنم بنابراین برای این که حوصله ی خودم را پرت کنم به کنار خط مرزی نامرئی میز تکیه دادم و مشغول حرف زدن با جسیکا شدم.
((هی جس؟))
((چه خبر بلا؟))
((می تونی یه لطفی به من بکنی؟)) بعد دستم را به طرف کیفم دراز کردم و ادامه دادم.
((مادرم از من خواسته تا برای یه البوم چند تا عکس از دوستای خودم بگیرم. پس لطفا چند تا عکس از همه بگیر باشه؟))
او در حالی که لبخند می زد گفت: ((حتما.)) بعد به طرف مایک برگشت و درحالی که دهان او پر از غذا بود بی هوا از او عکس گرفت.
می شد وضعیت مایک را در ان وضعیت پیش بینی کرد! من به دوستانم که دوربین را دست به دست دور میز میچرخاندند نگاه کردم. انها می خندیدند. سربه سر هم می گذاشتند و گاهی از دست هم شاکی می شدند. رفتار انها به طور عجیبی بچگانه می امد. شاید هم من ان روز حال و هوای عادی نداشتم.
جسیکا گفت: ((اوه اوه.)) و بعد در حالی که دوربین را به من برمی گرداند با لحن عذرخواهانه ای اضافه کرد: (( فکر می کنم فیلم دوربین رو تموم کردیم.))
((اشکالی نداره. فکر می کنم عکس هرکسی رو که می خواستم گرفته باشم.))
بعد از مدرسه ادوراد بیی هیچ حرفی من را تا محوطه ی پارکینگ همراهی کرد. باید دوباره سرکار می رفتم و برای اولین بار خوشحال بودم.
به نظر می رسید که او در کنار من نمی توانست بر ناراحتی اش غلبه کند. شاید در تنهایی و خلوت بهتر می توانست با مشکلش کنار بیاید.
سرراهم به فروشگاه لوازم ورزشی نیوتون حلقه ی فیلم دوربین را به مغازه ای در مرکز خرید ثریفت وی دادم و هنگام برگشتن از محل کارم عکس های ظاهر شده را گرفتم. در خانه سلام کوتاهی به چارلی دادم یک تکه گرانولا از اشپزخانه برداشتم و در حالی که پاکت عکس ها را زیر بغل زده بودم خودم را با عجله به اتاقم رساندم.
وسط تختم نشستم و پاکت عکس را با کنجکاوی محتاطانه ای باز کردم. به طور مسخره ای هنوز هم انتظار داشتم که اولین عکس سفید افتاده باشد.
وقتی عکس ها را بیرون کشیدم با صدای بلندی به نفس نفس افتادم. ادوارد با همان شکوه و جذابیت زندگی واقعی اش در عکس دیده می شد. در عکس او نگاه خیره ی چشم های مهربانش را به من دوخته بود. چشم هایی که طی چند روز گذشته دلم برای نگاهشان تنگ شده بود. به راستی اینکه جذابیتی تا بدان حد داشته باشد موضوع اسرار امیزی بود ... جذابیتی که... که غیر قابل تصور بود. هزار کلمه هم نمی توانستند با این عکس برابری کنند.
همه ی عکسهارا یکبار با عجله نگاه کردم و بعد سه تا از آنهارا از بقیه جدا کردم و کنار هم روی تختم گذاشتم.
اولین عکس، ادوارد را در آشپزخانه نشان می داد. چشمهای مهربان او سرشار از شادی صبورانه ای بود. عکس دوم ادوارد و چارلی را نشام میداد که مشغول تماشای تلویزیون بودند. تفاوت حالت چهره ی ادوارد در دو عکس غیر قابل باور بود. در عکس دوم چشمهای او حالت محتاط و مرموزی داشتند.
آخرین عکس من و ادوارد را نشان میداد که با دستپاچگی کنارهم ایستاده بودیم. چهره ی ادوارد شبیه به چهره اش در عکس قبلی بود بی تفاوت و مجسمه وار اما این بدترین چیز در مورد آن عکس نبود . تفاوت بین من و او دردناک می نمود. او پیکر باشکوهی داشت و من.....
عکس را با احساس بیزاری کنار گذاشتم.
به جای انجام تکالیف مدرسه تا دیروقت بیدار ماندم تا عکسهارا داخل آلبوم بچینم. شرح مختصری را با خودکار زیر هر عکس می نوشتم. که شامل نامها و تاریخها بود. بعد به عکس خودم و ادوارد رسیدم و بدون آنکه مدت زیادی به آن نگاه کنم آنرا تا کردم و زیر نوار فلزی جلد گذاشتم طوری که فقط عکس ادوارد دیده میشد.
وقتی کارم تمام شد مجموعه ی دوم از عکسهای چاپ شده را داخل پاکت دیگری گذاشتم و نامه تشکر آمیز طولانی برای رنی به آن ضمیمه کردم.
هنوز نمیخواستم بپذیرم که فکر کردن به ادوارد باعث شده بود تا آن موقع بیدار بمانم اما در واقع دلیل دیگری وجود نداشت. سعی کردم آخرین باری که او به همین شکل از من فاصله گرفته بود را به یادآورم. بدون هیچ عذر و بهانه ای بدون حتی یک تماس تلفنی اما چنین وضعیتی را به یاد نداشتم.
بازهم نتوانستم خوب بخوابم. در مدرسه اوضاع به همان منوال دوروز قبل گذشت. ساکت، ناامید کننده و هراس انگیز. وقتی ادوارد را دیدم که در محوطه ی پارکینگ در انتظار من بود نفس راحتی کشیدم اما آسودگی ام دوامی نداشت. رفتار او فرق نکرده بود شاید حتی سردتر هم شده بود. حتی به یادآوردن دلیل این همه ناراحتی سخت بود. حالا دیگر روز تولد من، همچون گذشته ی دوری به نظر میرسید. آه که اگر فقط آلیس زود برمیگشت!پیش از آنکه وضع بدتر از این بشود!
اما نمیتوانستم زیاد به برگشتن او امیدوار باشم. تصمیم گرفتم که اگر آن روز نتوانستم با ادوارد صحبت کنم فردا به دیدن کارلیسل میرفتم. باید کاری می کردم. با خود عهد کردم که بعد از مدرسه با ادوارد در این مورد حرف بزنم. نمیخواستم هیچ عذر و بهانه ای را بپذیرم.
او مرا تا نزدیکی اتوموبیلم همراهی کرد و من به خود فشار آوردم تا موضوع را با او در میان بگذارم اما قبل از اینکه به ماشین برسیم او پیشدستی کرد و گفت:" اشکالی نداره امروز به دیدنت بام؟"
"البته که نه"
در حالی که در ماشین را برای من باز می کرد پرسید:" همین حالا چطوره؟"
سعی کردم صدایم را صاف نگه دارم و گفتم:" خیلی خوبه." با این حال از لحن شتابزده ی او خوشم نیامده بود.

گفتم:" فقط اینکه میخواستم سر راهم،نامه ی رنی رو توی صندوق پست بندازم تورو جلوی در خونه می بینم."
او پاکت باد کرده ای که روی صندلی جلو افتاده بود را برداشت.
بعد با صدای آهسته ای گفت:" من اینکار رو میکنم. باز زودتر از تو به اونجا میرسم." لبخند موذیانه ی مورد علاقه ی من روی چهره اش ظاهر شد اما لبخند ضعیفی بود و حتی به چشمهایش هم نرسید.
نمی توانستم جواب لبخندش را بدهم فقط گفتم:"باشه" او در ماشین من را بست و به طرف ماشین خودش رفت.
زودتر از من به خانه ی چارلی رسیده بود. وقتی جلوی خانه ترمز کردم، او اتوموبیلش را جای اتوموبیل چارلی پارک کرده بود. این نشانه ی خوبی نبود، یعنی اینکه نمیخواست بماند. سرم را تکان دادم. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم کمی به خودم دل و جرئت بدهم. وقتی که از اتوموبیل پیاده شدم، او هم خارج شد و به سمت من آمد. دستش را برای گرفتن کیفم دراز کرد این کار او عادی بود اما بعد آنرا روی صندلی ماشینم پرت کرد که اصلا عادی نبود! دستم را گرفت و با لحن سردی گفت:" بیا قدم بزنیم"
جواب ندادم. از این وضع خوشم نمی آمد. صدایی که در گلویم خفه شده بود چند بار تکرار کرد این وضع بده! این وضع خیلی بده!!!
اما او منتظر جواب من نمانده بود. مرا به طرف ضلع شرقی حیاط کشید. یعنی جایی که جنگل به داخل حیاط پیشروی کرده بود. با بی میلی دنبال او رفتم و سعی داشتم دلیل وحشتم را پیدا کنم. اما به خود یادآوری کردم این همان چیزی بود که من میخواستم فرصت برای مطرح کردن همه چیز.
پیش از چند قدم به میان درختها نرفته بودیم که او ایستاد. فقط اندکی از کوره راه میان جنگل را طی کرده بودیم. هنوز میتوانستم خانه ی چارلی را ببینم.
کمی راه رفتیم. ادوارد به درختی تکیه داد و به من خیره شد، صورتش حالت مبهمی داشت. گفتم:" بسیار خوب بیا حرف بزنیم."
او نفس عمیقی کشید و گفت:" بلا ما داریم از اینجا میریم."
"چرا حالا؟ هنوز یه سال دیگه...."
"بلا دیگه وقتش رسیده ما دیگه تا چه وقت میتونیم توی فورکس بمونیم؟ کارلیسل هیچوقت نباید به سی سالگی برسه، در حالی که حالا سی و سه ساله شده ما باید دوباره از اول شروع کنیم"
جواب او مرا گیج کرد. فکر می کردم هدفشان از رفتن این است که بتوانند در آرامش زندگی کنند. اگر آنها می خواستند از آنجا بروند دیگر چه لزومی داشت من و ادوارد هم فورکس را ترک کنیم؟ به او خیره شدم و سعی کردم منظورش را بفهمم.
او هم متقابلا با نگاه سردی به من خیره شد. با احساسی از تهوع فهمیدم که دچار سوءتفاهم شده ام.
زیر لب گفتم:" وقتی که میگی ما...؟"
" منظورم اینه که من و خانواده ام" هر کلمه جدا و واضح بود.
گفتم:" باشه منم باهات میام"
" تو نمی تونی بلا! جایی که ما داریم میریم... جای خوبی برای تو نیست!"
"جای خوب برای من جاییه که تو اونجا باشی"
"من به درد تو نمی خورم بلا"
"مسخره بازی در نیار" میخواستم خودم را خشمگین جلوه دهم، اما لحن صدایم فقط حالت ملتمسانه ای داشت." تو بهترین بخش از زندگی منی"
او با ترشرویی جواب داد" دنیای من برای تو ساخته نشده"
" چه اتفاقی برای جاسپر افتاده ادوارد؟ اون که چیز مهمی نبود ادوارد! هیچی نبود!"
با لحن موافقی گفت:" حق با توئه. اون اتفاق دقیقا همون چیزی بود که انتظارش می رفت"
"تو قول دادی! تو بیمارستان فینیکس که بودیم، تو قول دادی که..."
او حرفم را قطع کرد تا جمله ام را اصلاح کند:" قول دادم تا موقعی که بهترین چیز برای تو باشه کنارت بمونم."
با خشم فریاد زدم:" نه! تو نگران روح منی! مگه نه؟"
با وجود اینکه کلمات را با نیرو و فشار زیادی ادا می کردم هنوزهم لحنم به التماس شبیه بود. ادامه دادم:" کارلیسل در اون مورد با من حرف زد. من اهمیت نمیدم ادوارد، اهمیت نمیدم! تو میتونی روحم رو از من بگیری! بدون تو من روح نمیخوام روح من فقط متعلق به توئه"
نفس عمیقی کشید ومدت زیادی با حالتی مبهم به زمین خیره شد. دهانش تکان بسیار نامحسوسی خورد. وقتی که سرانجام سرش را بالا آورد و به من نگاه کرد، چشمهایش تغییر کرده بودند. تیره تر به نظر می رسیدند.
بعد در حالی که کلمات را آهسته و شمرده ادا میکرد گفت:" بلا، من از تو نمیخوام که با من بیای"
وقتی کلمه ها را چند بار در ذهنم تکرار کردم و سعی کردم منظور واقعی آنها را دریابم سکوت کوتاهی برقرار شد.
با احتیاط گفتم:" تو؟ تو منو نمیخوای؟"
ادوارد گفت:" نه"
مات و مبهوت به عمق چشمهایش خیره شدم. او بی هیچ پوزشی متقابلا به من خیره شد. چشمهای او شبیه یاقوت زرد بودند. سخت و شفاف و بسیار عمیق. احساس کردم نگاهم می تواند در عمق چشم های او سفر کند. اما در هیچ کجا از عمق بی پایان آنها نتوانستم تمایل او را برای انکار حرفی که زده بود ببینم.
گفتم:" خوب اینطوری همه چیز عوض میشه"
خودم هم از لحن آرام و منطقی صدام متعجب بودم. شاید به خاطر این بود که کاملا بی حس شده بودم.
وقتی که دوباره شروع به حرف زدن کرد، نگاهش را به میان درخت ها دوخته بود.:" البته از یه نظر، من برای همیشه عشقم رو نسبت به تو حفظ می کنم... اما اتفاقی که چند شب پیش افتاد، منو متقاعد کرد که دیگه وقت تغییر و تحول رسیده. چون من... دیگه از اینکه تظاهر کنم چیزی هستم که واقعا نیستم خسته شدم. بلا من انسان نیستم."
او ادامه داد:" مدت زیادی این موضوع رو نادیده گرفتم و از این بابت متاسفم."
گفتم:" این کارو... این کارو نکن."
صدایم شبیه به نجوای ضعیفی بود. او فقط به من خیره شد و از نگاهش فهمیدم کلمات من خیلی دیر ادا شده بودند. او مصمم بود.
گفت:" تو هم به درد من نمیخوری بلا"
دهانم را باز کردم تا چیزی بگویم و بعد دوباره آن را بستم. او با شکیبایی منتظر ماند.
گفتم:" اگه... اگه این چیزیه که تو میخوای."
سرش را یک بار تکان داد.
تمام بدنم بی حس شد. دیگر نمیتوانستم چیزی را پایین تر از گردنم حس کنم.
او گفت:" دلم میخواد یه لطفی به من بکنی، البته اگه چیز زیادی نباشه"
نمیدانم او در چهره ی من چه دیده بود، چون در واکنش به آن، در چهره اش حالت خاصی پدیدار شد.
با بلند ترین صدایی که در توانم بود قول دادم:" هر چیزی که بخوای..."
وقتی به او نگاه کردم آب شدن چشم های یخ زده اش را دیدم.
حالا که او از قالب یخی اش در آمده بود با لحن آمرانه ای گفت:" هیچ کار جسورانه یا احمقانه ای نکن می فهمی چی میگم؟"
سرم را با ناامیدی تکان دادم.
سوزش نگاهش فروکش کرد. او گفت:" البته من به فکر چارلیم اون به تو احتیاج دار به خاطر اونم که شده مراقب خودت باش"
دوباره سرم را تکان دادم و زمزمه کردم:" این کارو میکنم."
به نظر میرسید کمی آرام گرفته باشد.
او گفت:" در عوض منم یه قولی بهت میدم قول میدم این آخرین باری باشه که منو می بینی. من دیگه بر نمیگردم. دیگه تورو درگیر چنین ماجرایی نمیکنم دیگه میتونی به زندگیت ادامه بدی مثل اینکه من هیچوقت وجود نداشته ام."
حتما زانوهایم به لرزش افتاده بودند چون ناگهان متوجه شدم که درختها تکان میخورند.
او با ملایمت لبخند زد و گفت:" نگران نباش، تو انسانی، حافظه ی تو مثل الک یا آب کشه! برای موجودی مثل تو زمان میتونه همه ی زخمارو شفا بده"
پرسیدم:" و خاطرات تو چی میشه؟"
او گفت:" خوب..." لحظه ی کوتاهی مکث کرد و ادامه داد:" من خاطره هامو فراموش نمی کنم. اما جنس من طوریه که... فکرم خیلی زود آزاد و رها میشه"
او لبخندی زد لبخند ملایمی بود و تا چشمهایش گسترش نیافت.
او یک قدم از من دور شد و گفت:" فکر کنم همش همین بود. ما دیگه مزاحم تو نمی شیم"
کلمه ی ما وجه مرا جلب کرد و حیرتم را بر انگیخت.
با خودم فکر کردم:" آلیس دیگه بر نمی گرده" نمیدانم او چگونه صدای افکارم را خوانده بود.
سرش را به آرامی تکان داد و گفت:" نه همه ی اونا رفتن من موندم تا با تو خداحافظی کنم"
با لحن ناباورانه ای پرسیدم:" آلیس رفته؟"
" اون میخواست با تو خداحافظی کنه اما من متقاعدش کردم که جدایی تر و تمیز برای تو بهتره"
سرم گیج میرفت به زحمت توانستم قکرم را متمرکز کنم. حرفهای او در ذهنم طنین انداز شده بود و میتوانستم صدای دکتری را که بهار گذشته در فینیکس بود، بشنوم او گفته بود:" می بینی که جدایی تر و تمیزیه" بعد انگشتش را در امتداد شکستگی استخوانم حرکت داده بود و گفته بود:" خوبه اینطوری راحتتر و سریعتر جوش می خوره."
سعی کردم عادی نفس بکشم. باید راهی برای خروج ازین کابوس پیدا می کردم. ادوارد با همان صدای آرام و آهسته گفت:" خداحافظ بلا"
با صدای گرفته ای گفتم:" صبر کن"
دستم را به سوی او دراز کردم و سعی داشتم پاهای بی حسم را وادار کنم که مرا به جلو ببرند. فکر میکردم که او نیز دستش را به سمت من دراز خواهد کرد. زهی خیال باطل! دستهای سرد او دور مچ های من قفل شدندو آنها را به پهلوهایم چسباندند. او به طرف من خم شد و لبهایش را با ملایمت برای کوتاهترین لحظه ی ممکن به پیشانی ام تماس داد. چشمهایم بسته شدند.
درحالی که نفس سردش پوستم را نوازش می داد. زیر لب گفت:" مراقب خودت باش"
وزش نسیم ملایمی را حس کردم. چشمهایم به سرعت باز شدند.
او رفته بود.
با پاهایی لرزان و بی توجه به اینکه اقدام من بیهوده است دنبال او دویدم. آثار مسیر گذر او بلافاصله محو شده بود. اگر دست از جست و جوی او می کشیدم، همه چیز برایم پایان می یافت.
عشق، زندگی . مفهوم آنها... همه چیز به آخر می رسید.
همچنان به راه رفتن ادامه دادم. زمان مفهومش را برای من از دست داده بود.
ساعتها گذشته بود اما بیشتر از چند ثانیه به نظر من نمی آمد. گویی زمان از حرکت ایستاده بود. هر چقدر پیش میرفتم هیچ تغییری در جنگل نمیدیدم. بارها تلو تلو خوردم و همچنان که هوا تاریک و تاریکتر می شد چند بار به زمین افتادم.
سرانجام پایم به چیزی گیر کرد. همانجا روی زمین ماندم. روی پهلویم برگشتم تا بتوانم نفس بکشم و بدنم را روی سرخس های مرطوب کف جنگل جمع کردم.
همچنانکه آنجا دراز کشیده بودم احساس کردم زمان بیشتر از آنچه فکرش را کرده بودم سپری شده است. نمیتوانستم حدس بزنم که چه مدت از آغاز شب گذشته بود. آیا جنگل همیشه شب هنگام انقدر تاریک می شد؟ بدون شک قاعده این بود که کمی از نور مهتاب از میان ابرهای پاره پاره عبور کند و به روی زمین بتابد.
اما امشب خبری از نور و روشنایی نبود. شاید ماه گرفته بود! شاید ماه نویی در راه بود!
یک ماه نو! با اینکه سردم نبود به خودم لرزیدم!
قبل از اینکه صداهایی را بشنوم هوا برای مدتی طولانی تاریک بود. کسی اسم من را صدا می زد. بدون شک کسی مرا صدا میکرد! صدارا نشناختم. فکر کردم به آن صدا جواب بدهم. اما سرگیجه داشتم . کمی بعد باران مرا از خواب بیدار کرد.
باران کمی ناراحتم کرد. هوا سرد بود. بازوهایم را از دور پاهایم باز کردمتا صورتم را بپوشانم. درست در همان لحظه بود که دوباره آن صدارا شنیدم. اینبار از جای دورتری به گوش می رسید. گاهی هم مثل این بود که چند صدا به طور همزمان نام مرا صدا می زدند.
ناگهان صدای دیگری به گوش رسید که به طور غافلگیر کننده ای به من نزدیک بود. شبیه به نفس کشیدن با بینی گرفته. صدای یک حیوان! صدای نیرومندی بود. مطمئن نبودم که بتوانم احساس وحشت کنم! وحشت نکردم- بی حس بودم. اهمیتی نداشت بعد آن صدا دور و محو شد.
باران ادامه داشت و من میتوانستم قطره های باران را که روی گونه هایم سرازیر شده بود، حس کنم. سعی داشتم نیرویم را جمع کنم تا بتوانم سرم را بای دیدن نور و روشنایی برگردانم. ابتدا، سوسوی خفیفی را که از میان بوته هایی در دوردست می تابید، دیدم. سوسوی ضعیف درخشان تر و درخشان تر شد و برخلاف نور متمرکز یک چراغ قوه، فضای بزرگی را روشن کرد. بعد نوری از میان نزدیکترین بوته به چشمم خورد. و من فانوسی را که با گاز پروپان کار می کرد دیدم. اما نتوانستم چیز دیگری را ببینم چون نور شدید فانوش چشم هایم را خیره کرده بود.
"بلا"
صدای بم و ناآشنایی بود. اما ظاهرا مرا خوب می شناخت. او برای صدا زدن من نامم را بر زبان نیاورده بود بلکه پیدا شدنم او را به گفتن نامم واداشته بود.
نگاه خیره ام را به طرف بالا انداختم_ به نظرم ارتفاع غیر قابل باوری بود. حالا می توانستم چهره ی تیره ای را که بالای سرم بود ببینم. آگاهی مبهمی به من می گفت که چون هنوز سرم روی زمین بود قامت مرد غریبه تا آن حد بلند به نظر می رسید.
غریبه پرسید:&

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در پنج شنبه 1 فروردين 0برچسب:,ساعت 23:5 توسط vampire girl|


آخرين مطالب
» فصل اول
» هتل ترانسیلوانیا
» سایه تاریکی
» خون اشام ایرانی....دیروز...امروز ....فردا
» شناخت خون اشام ها بر اساس ماه تولد
» ماه نو قسمت پنجم
» رمان خون اشام برمیخیزد قسمت دوم
» رمان خون اشام برمیخیزد قسمت اول
» قسمت چهارم ماه نو
» قسمت سوم ماه نو
» فصل دو ماه نو
» ماه نو قسمت اول
» رمان خون اشام برمیخیزد (مقدمه)
» افتتاحیه


Design By : Pichak